روزی روزگاری در همین نزدیکی ودر طول گذر زمان مردی به همراه زنش زندگی میکردند.
زن و شوهر زندگی خوبی داشتند و همه چیز به خوبی میگذشت.سالها گذشت و آنها صاحب بچه شدند.اولین هدیه خداوند به آنها یک دختر بود.آنها نیز بخاطر این هدیه خدا را شاکر بودند.
دومین نوزادشان نیز دختر بود....
سومی چهارمی و پنجمی نیز دختر....
اما این بار از تشکر و سپاس از خدا خبری نبود.مرد دائم کفر میگفت...زن را فحش و ناسزا میداد...تهدید میکرد که این آخرین دخترت باشد....و....
و بلاخره حرف آخر را زد:
این بار اگر خدا به من دختر بدهد چنان به کمرش بزنم که کمرش بشکند و زنده نماند.
حرف خودش را زد و با حالتی طلب کارانه از زنش خدا حافظی کرد.زن نیز تنها سلاح و وسیله خود را مانند تمام زنان که همان گریه بود وسیله خود قرار داد.
از تولد یک فرزند دیگر و احیانا یک دختر دیگر میترسید.نمیتوانست به شوهرش بگوید اگر قدرتش نزد یک زمینی است تو چرا مانع از تولد دختر نمیشوی!!!!
وقتی زن متوجه میشود بار دیگر باردار است غم و غصه وجودش را فرا میگیرد.مرد هم باز همان حرفهای خود را تکرار میکند....
بعد از نه ماه بچه متولد میشود...یک پسر!!!
مرد به شدت خوشحال میشود اما وقتی به او می گویند پسرش سالم نیست دنیا پیش چشمانش سیاه میشود.بچه را می بیند...به طرز عجیبی یک گودی یا سوراخ در کمر پسر دیده میشود...
یاد حرف خود موقع تولد دختر پنجمش می افتد:
به کمرش میزنم...
خدا هر دو خواسته اش را براورده کرده بود هم یک پسر به او داده بود و هم کمرش...
گریه میکند پشیمان از حرف خود در برابر خدا می ایستد و می گوید خدایا:
منو ببخش
شب جمعه است دعای کمیل رو حرم حضرت معصومه بودم....حال و هوای خاصی داشت امشب.
خیلی دعای کمیل خوندم و حرم رفتم اما امشب یه چیز دیگه است.با احساس میخونه:اللهم انی اسئلک...
خدایا منم همیشه ازت سئوال کردم...گدائی کردم...خواستم پس چرا هنوز و همیشه تو رو ندیدم و گناه کردم؟؟؟
بارها گفتم گناهایی که عصمت من و از بین می بره...بلا رو نازل می کنه...نعمت هات و تغییر میده...دعای من و حبس می کنه ببخش اما بازم گناه کردم...
گناهکارم میدونم اما هیهات انت اکرم من ان تضیع من ربیته او تبعد من ادنیته او تشرد من اویته او تسلم الی البلاء من کفیته و رحمته:از خودم دور شدم میدونم اما تو بزرگوارتر از اونی هستی که کسی رو که بزرگ مردی و به اینجا رسوندی که حالا اینقدر خودش و بزرگ میدونه که در محضر تو گناه میکنه رها کنی.
من و از خودت دور نکن من و به دست بلاها نسپار...
خدایا گناه با من چه کرده؟نه! من با خودم چه کردم؟من و دریاب خوب من دارم می میرم....!!!
ابایی ندارم که خودم و پیشت کوچیک کنم..یک به یک ناتوانیام و بشمارم و بگم:
معتذرا:معذرت میخام
نادما:پشیمونم
منکسرا:دل شکسته ام
معترفا:مقر به گناه هستم
راه فراری جز بسوی تو ندارم دلیلی هم برای گناهام ندارم ولی تو رو بزرگوار می بینم که بعد از اینکه توحیدت دز قلبم جای گرفت منو عذابم بدی و منو از خودت دور کنی.
چطور تو این عذاب بمونم در حلیکه امیدم به عفو و بخشش توست؟؟؟؟
خدای من! رها میکنی بنده مسلمانت و که طعم عذابت رو به سبب گناهاش کشیده؟عذاب میدی کسی رو که ملتمسانه و با امید رحمتت و طلب کرده؟جهنم و جایگاش قرار میدی اونی رو که با زبان و دعای یگانه پرستی مث امیر المؤمنین حضرت علی تو رو میخونه؟
خدایا به اون قدرتت که همه جا رو گرفته وبه حق سریع الرضا بودنت به اون فرشته هایی که اونارو وکیل و ناظر بر گناهانم قرار دادی به اون عظمتت که باعث میشه همه جوارح و اعضام بر گناهانم گواه باشن به خودت که شاهد بر هر چه کردم چه در خفا و چه آشکار بودی ببخش من و که جز دعا چیزی ندارم منو ببخش که تنها وسیله رهاییم از گناه همین اشکه که میریزه.
مگر نه اینکه تو در دلهای شکسته جا داری؟امشب دلم بخاطر کارای خودم شکست که عمری گناه کردم.پس ببخش منو که امشب تو رو در دلم حس می کنم و جز تو کسی رو ندارم:ای پناه بی پناهان....